|
|
دنبال من میگردی و حاصل ندارد باید ببندم کوله بار رفتنم را
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی: باشد ولم کن باخودم تنها بمانم شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد من از عهد آدم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی سلامی صمیمیتر از غم ندیدم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد جهان یک دهان شد همآواز با ما تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد:
|